ره‌گومقاله‌ها

تحلیلی بر حماسه «گیلگمش» نخستین مسافر  اسطوره‌ای

تحلیلی بر حماسه «گیلگمش» نخستین مسافر  اسطوره‌ای

گیلگمش، ازلحاظ تاریخی پنجمین پادشاه از نخستین سلسله سلطنتی سومر است که قریب به ۱۲۵ سال بر سومریان حکمرانی کرد. بنا به یک قول، گیلگمش در حدود ۲۸۵۰ سال قبل از میلاد پادشاهی کرده است و قولی دیگر دوران او را به ۱۵۰۰ سال قبل از هومر، تخمین می‌زند. اما تقریباً به‌طور قطع می‌دانیم که گیلگمش در حدود ۲۶۰۰ ق.م یکی از فرمانروایان شهر «اوروک» بوده است.                

بنا به روایات، در آن زمان به سبب خواب پدربزرگ، زنان از زاییدن منع می‌شوند. اما مادر گیلگمش، باوجود همه سختگیری‌ها مخفیانه فرزندش را به دنیا می‌آورد. با یادآوری داستان تولد حضرت موسی و کوروش، گویا در داستان تولد قهرمانانی که تقدیر است بعدها دیکتاتور حاکم را از بین ببرند، چنین موضوعی دیده می‌شود. نگهبان نوزاد را از برج به پایین می‌اندازد، اما عقابی او را می‌گیرد و نگهبان باغ او را بزرگ می‌کند. او در «اوروک» که پیرامونش را حصار در برگرفته و در دل طبیعت و به‌صورت غیرعادی رشد می‌کند، ازاین‌رو در دوران بلوغ، رفتاری تندخویانه و البته نیرویی مافوق طبیعی دارد. 

توصیفات گیلگمش 

در لوح اول، گیلگمش فرزانه، دانا و آگاه به رازها معرفی می‌شود و نیرومندی، زیبایی و بلندبالایی (و گاهی ستمکاری) از خصایص بارز اوست. همچنین ذکرشده است که یک‌سوم گیلگمش، آدمی و دو پاره دیگرش خداست. در ترجمه الواح در کتاب گیلگمش از احمد شاملو، آمده است که: “بالایش به خدایان می‌ماند و نقش پیکرش را خدایان خود طرح افکندند و مادرش «نین‌سون»_ که خود، ایزد بانویی بوده است_ نیز زیبایی را بر او مزید کرد”.    

این‌که چرا بخشی از وجود گیلگمش خداگونه است، به دلیل شاه بودن اوست و در اساطیر، شاه به خدایان شباهت بسیار دارد. شاه، نماینده خدایان بر روی زمین است. این موضوع در اسطوره‌های ایرانی نیز به چشم می‌خورد، در نقوش‌ ایرانی، شاه از همه بزرگ‌تر و یادآور بزرگی خداست. ریش شاه، از همه بلند‌تر و هم‌اندازه با ریش خدایان است. ریش، از عناصر زیبایی در وجود مردان به شمار می‌رفته و به همین جهت آن را مرتب و معطر می‌کردند. در عهد باستان، خدایان، پهلوانان، شاهان و فیلسوفان با ریش نشان داده می‌شدند. بدین سبب به نظر می‌رسد که بلندبالایی و زیبایی دو خصیصه خدایی وجود گیلگمش هستند. اما این سؤال مطرح می‌شود که چرا نیمی از او انسان، و نیم دیگرش خدا نیست؟ چرا پاره‌های وجود او این‌چنین تقسیم‌بندی شده است؟ کدام دو بخش از وجود گیلگمش _که قرار است بمیرد_ از خدایانی است که قاعدتاً جاودانه هستند و کدام بخش او انسانی است که مرگ باید از همان‌جا در او نفوذ کند؟ از طرفی ممکن است این سؤال پیش بیاید که چرا نیرومندی او  جزو بخش خدایی وجودش پنداشته نشده است؟  

نیرومندی گیلگمش به‌طور مستقیم، مغلوب مرگ می‌شود و خدایان نمی‌میرند، اما زیبایی و بلند‌بالایی به‌طور مستقیم مغلوب مرگ نمی‌شوند. قهرمان داستان در زیبایی و بلندبالایی‌اش به کسی احتیاج ندارد، ولی در نیرومندی‌اش به انکیدو محتاج است

گیلگمش، پادشاه است…  

در همان لوح اول، علاوه بر توصیف زورمندی و توانایی گیلگمش، از ستمکاری او سخن به میان می‌آید. وقتی‌که قدرت گیلگمش بر مردمان چیره گشت، مردم شکایت او نزد خدایان می‌برند و خدایان رقیبی از خاک اما با خوی وحشی به نام انکیدو می‌آفرینند تا از این طریق نیروی تهدید‌کننده‌ گیلگمش را مهار کنند.   

شیوه زندگانی این دو متفاوت است. یکی در شهر و با انسان‌ها پرورش‌یافته و دیگری در جنگل و در کنار حیوانات. گیلگمش نماد فرهنگ است و انکیدو نماد طبیعت. آن دو ابتدا با یکدیگر مبازره می‌کنند اما، سرانجام به سازش می‌رسند. هم در زمان مبازره و هم به گاه سازش، تأکید داستان بر برتری گیلگمش (فرهنگ) بر انکیدو (طبیعت) است. بعد از دوستی و همکاری انکیدو با گیلگمش، انکیدو به مرگ محکوم می‌شود و گیلگمش هم به جاودانگی نمی‌رسد. همه این‌ اتفاقات، جدال میان فرهنگ و طبیعت را روایت می‌کنند. فرهنگ برای غالب شدن، همیشه بخشی از طبیعت را نابود می‌کند و خود نیز جاودانه نیست، چراکه بدون طبیعت، فرهنگ محکوم به فناست. سازش میان گیلگمش و انکیدو را شاید بتوان به زبان امروزی، تلاشی برای «توسعه پایدار» عنوان کرد (هرچند که بی‌نتیجه می‌ماند)، چراکه توافق میان این دو است که از بین رفتن دشمنان را باعث می‌شود. با این‌که مرگ تومار زندگی گیلگمش را در هم می‌پیچد، اما در جایی از داستان می‌بینیم، انسانی هست که به جاودانگی دست‌یافته. او همان کسی است که جان انسان‌ها و جانوران را از بلای طبیعی توفان نجات داده و انسان‌ها، حیوانات و گیاهان را در یک کشتی جای‌داده و آن‌ها را به ساحل سلامت رسانده است. این یعنی هم‌زیستی انسان و جانور یا به قولی فرهنگ و طبیعت. به‌عبارت‌دیگر، طبیعت بر کشتی فرهنگ سوار شده و با هدایت کسی به نقطه امن می‌رسد که لیاقت جاودانگی پیدا می‌کند. جاودانگی این انسان، مفهوم «توسعه پایدار» را در ذهن تداعی می‌کند.

باستان‌شناسان عقیده دارند که زن‌ها گیاه را اهلی کرده‌اند و کشاورزی را به وجود آورده‌اند. حال سؤال این است که رابطه فرهنگ با کشاورزی چیست؟ 

در مقاله «واژه‌شناسی فرهنگ» اثر ناصر تکمیل همایون، واژه لاتین Cultura که به زبان‌های فرانسه، انگلیسی، ایتالیایی، روسی و آلمانی راه پیداکرده، به معنی کشت کردن، پرورش دادن، معالجه و مراقبت کردن، حرمت ورزیدن و عبادت کردن آمده است. تغییریافته این واژه در زبان فرانسه به معنای عمل پروردن، تکامل بخشیدن، غنا دادن، در زبان انگلیسی به معنای عمل کشت خاک، پرورش حیوانات، پرورش و تربیت بدن انسان، پرورش و توسعه فکر و استعداد، در زبان ایتالیایی به معنی مجموعه شناخت‌ها، حالت‌ها، استعدادها و تمایلات مادی و اجتماعی انسان و در زبان روسی در ارتباط با فکر، موقعیت معنوی و دریافت‌های طبیعی انسان است. واژه فرهنگ در زبان آلمانی Kulture در مفهوم مجموعه روش‌های محیط‌زیست، حیات ملت‌ها و ارزش‌های آن بکار رفته و در زبان امروز مردم یونان با روح و معنویت انسان و هم با زمین و کار بر روی آن رابطه دارد.

از دیگر سو انکیدو توسط یک ایزد بانو به نام ارورا خلق می‌شود. سپس گیلگمش برای تضعیف و مقابله با انکیدو، او را در دام معاشقه با بانویی می‌اندازد. انکیدو با زن به شهر اوروک_که در اینجا نماد فرهنگ است_ می‌رود و در این راه به‌مرور از طبیعت فاصله گرفته و به فرهنگ نزدیک‌تر می‌شود. درجایی از داستان ایزدبانو ایشتار، به گیلگمش سخت دل می‌بندد اما گیلگمش از وی امتناع می‌کند.

شاید بتوان این‌گونه نتیجه گرفت که، حاصل تعامل زن با طبیعت، می‌شود فرهنگ. و شاید به این خاطر که گیلگمش به خواهش ایشتار جواب رد می‌دهد، در ادامه راه شکست می‌خورد. درواقع چنین هم هست، چراکه دقیقاً پس از توهین‌های گیلگمش به ایشتار است که ماجراهای ناگوار یکی‌ پس از دیگری اتفاق می‌افتند: انکیدو می‌میرد، گیلگمش سرگشته می‌شود و دیگر روی آرامش به خود نمی‌بیند و نهایتاً هم شاهد مرگ او هستیم.  

در هنگام آمدن انکیدو به‌سوی گیلگمش، گیلگمش دو مرتبه خواب می‌بیند و آن را با مادرش در میان می‌گذارد. هر دو خواب‌ گیلگمش مربوط به انکیدو است و دو مرتبه خواب دیدن درباره یک موضوع، تأکیدی است بر رؤیای صادقه گیلگمش و حقیقت یافتن این رؤیاها. یک‌مرتبه انکیدو همچون صخره و یک‌مرتبه همچون تبر، در رویای وی ظاهر می‌شود. مقایسه انکیدو با صخره، سختی و زورمندی او را روایت می‌کند و بسان تبر بودنش شاید به این خاطر است که تبر دوست و همراه مرد جنگاور است. 

نهایتاً گیلگمش و انکیدو روبرو می‌شوند و باهم کشتی می‌گیرند. زورآزمایی آنان در میدان شهر و به قولی دیگر در آستانه پرستشگاه مقدس صورت می‌گیرد. این موضوع، با هر دو روایتش جالب‌توجه است. چراکه میدان‌ها تا امروز هم محل برگزاری کشتی‌های پهلوانی بوده‌اند و از طرفی زورآزمایی کردن در «آستانه» به این معنی است که پهلوان، برای عبور از آستانه می‌بایست امتحانی سخت را پشت سر بگذارد.  

در زورآزمایی گیلگمش و انکیدو، گیلگمش پیروز است و این یعنی برتری فرهنگ بر طبیعت در مکان شهری (فرهنگ) و به‌دوراز جنگل (طبیعت).    

در خاتمه‌، با پادرمیانی یک زن که ظاهراً مادر گیلگمش است، دشمنی به دوستی مبدل می‌شود و بازهم در این‌جا از حضور یک زن به‌عنوان واسط میان فرهنگ و طبیعت باخبر می‌شویم.  

پس از پایان زورآزمایی و تبدیل دشمنی به دوستی، گیلگمش، انکیدو را یاور خود می‌خواند و از او می‌خواهد که دوشادوش خویش به پیکار برخیزد. درنهایت هر دو درمی‌یابند که نه برای دشمنی باهم، بلکه برای دوستی آفریده شده‌اند که توافق و هم‌زیستی این دو نابودی دشمنان را باعث می‌شود. در اینجا گاهی با تضادهای روحی و گاه با هماهنگی روحی این دو مواجه هستیم و چون این دو در اصل یک نفر هستند سرنوشت مشابه دارند. می‌توان بال اندیشه‌ را گسترد و گفت، مادام که انکیدو و گیلگمش باهم یکی باشند، به کمال می‌رسند و یک انسان کامل را تداعی می‌کنند. به عبارتی، فرهنگ هرچند گاهی طبیعت را تخریب می‌کند، اما چاره‌ای جز آشتی با آن ندارد. فرهنگ از عوامل مختلف بهره برده تا نیروی سرکش طبیعت را رام کند، ولی به‌زودی درمی‌یابد که نباید طبیعت را نابود کند. 

پابه‌پا در راه کمال  

دو پهلوان با یکدیگر به نبرد با «هوووه»، عفریتی که از جنگل درختان سدر خدایان نگهداری می‌کند، رفته و پیروزمندانه به شهر بازمی‌گردند. در اینجا توجه ایزدبانو ایشتار، به گیلگمش جلب و از او تقاضای همسری می‌کند. اما گیلگمش که از دلدادگی‌ها و دسیسه‌های ایشتار، در گذشته آگاه است، او را تحقیر می‌کند و نهایتاً به اظهار عشق ایزدبانو جواب رد می‌دهد.   

ایشتار کینه و نفرت پیشه می‌کند و درصدد قتل وی برمی‌آید. و در این راه از گاو نر کمک می‌گیرد. اما به ‌پیش‌گویی آنو، پدر ایشتار و ایزد آسمان‌ها و ازآنجاکه حضور گاو نر در مبازره با گیلگمش باعث خشکسالی به مدت هفت سال در اوروک می‌شود، برای این خشکسالی شهر را مهیا می‌کند و به پدر اطمینان می‌دهد که پیشاپیش چندان‌که باید دانه گرد آورده‌است و به‌وفور علوفه و یقین حاصل کرده‌ تا غلاء هفت‌ساله بگذرد.        

گویی گیلگمش، گذشته و تاریخ خدایان (در اینجا ایزد بانو) را نقل و تفسیر می‌کند. به‌عبارت‌دیگر، او بعد از موفقیت در پیکار، جسارت پیداکرده و خدابانو را نقد می‌کند. روایت گیلگمش از «تاریخ»، تأکیدی است بر فرهنگ. شاید بتوان گفت که پیشرفت فرهنگ (به عبارتی علم) باعث می‌شود که خدایان کم‌رنگ شده و از ارزششان کاسته شود و این چیزی نیست که دلخواه خدایان باشد. به همین دلیل فرهنگ باید نابود شود، چنان‌که گیلگمش نیز در آخر می‌میرد. 

با بررسی این بخش از داستان به شباهت آن با داستان مصری یوسف پیامبر پی می‌بریم و می‌بینیم که با حمله نرگاو آسمانی، در «اوروک» هفت سال خشکسالی خواهد شد، ولی شهر از قبل برای این بحران آمادگی لازم را دارد. در داستان یوسف هم پادشاه خواب می‌بیند که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می‌خورند و تعبیرش این است که بعد از هفت سال فراوانی، هفت سال خشکسالی خواهد شد. چراکه گاو و اتفاقاً نرگاو (ثور)، از صور فلکی است و در دنیای باستان نماد قدرت و باروری به شمار می‌رفت. از طرفی، در نقوشی که «میترا»، ایزد بانوی خورشید را در حال کشتن یک «نرگاو» ترسیم می‌کند، تفاسیر نجومی جالبی نهفته است. همچنین برای نقشی که در تخت جمشید وجود دارد و شیری (اسد) در حال دریدن یک گاو نر (ثور) است، تفسیر نجومی ارائه‌شده. شاید مصریان، ایرانیان و مردمان بین‌النهرین با وضعیت صورت فلکی ثور در آسمان، می‌توانستند وضعیت محصول سال یا سال‌های آینده را حدس بزنند.   

چگونه است که «ایشتار» از قبل برای خشکسالی «اوروک» اندیشیده، دانه و علوفه کافی مهیا کرده بود؟ مگر او از قبل می‌دانسته که عشقش به گیلگمش به نفرت بدل می‌شود و خواهان کشته‌شدن او خواهد شد؟ ظاهراً باید دانش نجومی در دوران باستان و پیش‌بینی وضعیت محصول توسط مردمان آن زمان را جدی‌تر تلقی کنیم.  

درنهایت «انو» به خواهش دخترش پاسخ مثبت می‌دهد و اختیار نرگاو آسمانی را به او می‌سپارد. نرگاو به «اوروک» می‌تازد، کشتزاران را نابود می‌کند و تنی چند از مردمان را می‌کشد. گیلگمش و انیکدو بار دیگر هم‌رزم شده و موفق می‌شوند نرگاو را از پای درآورده و او را بکشند. جالب این‌که گیلگمش، همچون «میترا»، دشنه را در کتف (شانه‌) نرگاو فرومی‌کند. چنان‌که پژوهشگران شانه گاو را به «دب اکبر» نسبت می‌دهند و دب اکبر در مصر معروف به شانه گاو است. طبق نظریه برخی از دانشمندان و بنا به تفاسیری که از نقوش میترا و صورت‌های فلکی می‌شود، شانه گاو نماد «قطب» است. بنابراین کشته شدن گاو توسط میترا را با جا به جا کردن قطب (یعنی پایان یافتن یک دوره کیهانی و شروع یک دوره جدید) مرتبط می‌دانند.    

ممکن است کشته‌شدن نرگاو توسط گیلگمش، حکایت از به پاپان رسیدن یک دوره کیهانی داشته باشد. این در حالی است که اصولاً حماسه گیلگمش را با پایان یافتن دوره‌های کهنه‌تر (پایان دوران شکار) و آغاز دوره‌های جدیدتر (آغاز شهرنشینی) مرتبط می‌دانیم. ممکن است کشته شدن گاو، از اتمام عصر ثور (زمانی که اعتدال بهاری در برج ثور اتفاق می‌افتاد) سخن می‌گوید و نهایتاً می‌توان گفت که اصولاً پایان دوران شکار و آغاز دوران شهرنشینی ارتباط مستقیم با تاثیرات نجومی و تغییرات آب و هوایی داشته است و اسطوره‌هایی همچون گیلگمش و میترا به همین موضوعات می‌پردازند. نفرت «ایشتار» را می‌توان مقدمه‌ای برای جنگ‌ گیلگمش با گاو تلقی کرد و تمامیت موضوع منتهی به این می‌شود که در هنگامه پایان یافتن یک دوره و آغاز دوره جدید، همواره با تنش‌ها و ستیزها مواجه هستیم.

آغاز فصل جدیدی در  پیش رو

بعد از کشته‌شدن نرگاو آسمانی توسط گیلگمش و انکیدو، برای ایجاد خلل در قدرت دو قهرمان، خدایان جلسه‌ای برپا کردند و به مشورت نشستند که کدام‌یک از پهلوانان (انکیدو یا گیلگمش) سزاوار مرگ است. انکیدو رؤیای وحشتناکی می‌بیند. آن را برای گیلگمش روایت می‌کند و هر دو درمی‌یابند که خدایان قصد جان انکیدو را کرده‌اند. بعدازآن، انکیدو دوازده روز در بستر بیماری می‌افتد و نهایتاً جان می‌دهد. با مرگ انکیدو، گیلگمش ناله و زاری بسیار می‌کند و سر به بیابان می‌نهد.   

باوجود اینکه خدایان انکیدو را برای مبارزه با گیلگمش به وجود آوردند تا از قدرت روزافزونش بکاهند اما، ازآنجاکه یک‌سوم وجود گیلگمش، آدمی و دو پاره‌ دیگرش، خداست می‌بینیم که خدایان به مرگ انکیدو راضی می‌شوند و نه به مرگ گیلگمش. چراکه از بین بردن گیلگمش به‌سادگی امکان‌پذیر نیست. از طرفی به نظر می‌رسد که نابودی گیلگمش بعد از مرگ انکیدو آسان‌تر خواهد بود. چنان‌که گیلگمش بعد از مرگ انکیدو افسرده و مضطرب و اندیشناک، آواره دشت‌ها می‌شود. 

انکیدو ۱۲ روز در بستر بیماری می‌افتد و سپس جان می‌سپارد، که این احتمالاً نماد یک‌ دوره کیهانی است. دوره کیهانی در دین زرتشتی ۱۲۰۰۰ سال و سال ایرانی و بین‌النهرینی نیز ۱۲ ماه است.  

گفتیم که شاید مرگ نرگاو آسمانی حکایت از پایان یافتن یک دوره کیهانی باشد. اگر این حدس درست باشد می‌توان بازهم حدس زد که بعد از اتمام دوره شکار، دوره دیگری (شهرنشینی) آغازشده و انکیدو که نماینده دوره شکار است باید نابود شود. سفر انکیدو از جنگل به شهر «اوروک» نیز اتصال دوره‌های کیهانی به یکدیگر را بازگو می‌کند. دیدیم که انکیدو جنگل را ترک کرد و به شهر روی آورد و این خود نماد این است که دوره‌‌ای که انکیدو متعلق به آن است رو به افول نهاده است.

گیلگمش به همراه انکیدو مبارزه‌های بسیاری کردند و در همه آن‌ها پیروز شدند، اما نتوانستند بر سرنوشت محتوم غلبه کنند. در کل داستان شاهد آن هستیم که رؤیاها به‌سرعت تفسیر می‌شوند و از دست پرقدرت‌ترین آدمیان (و حتی نیمه‌خدایان) کاری ساخته نیست. این موضوع خود از باورهای سرزمینی، که خاستگاه این اسطوره است حکایت می‌کند. در سرزمینی که حماسه گیلگمش در آن شکل‌گرفته، تسلیم و رضا در برابر سرنوشت امری است بسیار عادی. 

گیلگمش با مرگ کسی که روزی او را دشمن خویش می‌دانست، در اندیشه مرگ خود فرو می‌رود. او تاکنون دشمنان بسیاری را به کام مرگ ‌فرستاده و نگران مرگ خویش نبوده، اما به‌محض این‌که دوست بسیار نزدیکش، انکیدو در پیش چشم او می‌میرد و به خاک سپرده می‌شود، هراس از مرگ در دل او نیز ریشه می‌دواند و سرگشته بیابان‌ها می‌‌شود.

سفر به‌سوی جاودانگی

گیلگمش که حالا از همه‌چیز هراس دارد به دنبال «اوته‌نه پیشتیم» (تنها موجودی از آدمیان که جاودانگی را به دست آورده) می‌رود تا راز بی‌مرگی را از او فراگیرد. و بدین ترتیب سفر را آغاز می‌کند.     

گیلگمش همچون «بودا» برای دست یافتن به راز بی‌مرگی، ترک شهر و شهریاری می‌کند و به دشت پناه می‌برد. به‌عبارت‌دیگر، فرهنگ را وا‌می‌نهد و به طبیعت می‌‌گریزد. گویی گیلگمش با پناه بردن به طبیعت، می‌خواهد برخلاف زمان حرکت کند و به «طبیعت»، که پیش‌تر پشت سر گذاشته ، دوباره رجوع می‌کند.   

ظاهراً در مقابله با مرگ، بشر درک می‌کند که به آخر خط رسیده و تلاش می‌کند که راه رفته را برگردد و به هر وسیله‌ای شده، عقربه‌های زمان را به عقب برگرداند. این تلاش را حتی با یافته‌های باستان‌شناسی می‌توان توجیه کرد. در بسیاری از گورستان‌های تپه‌های باستانی، کوزه‌هایی یافت شده که افراد متوفی به‌صورت جنینی در آن‌ها دفن شده‌اند. می‌توان این‌گونه فرض کرد که کوزه نماد رحم است و فرد متوفی را به‌صورت جنینی در آن دفن کرده‌اند به امید آن‌که زندگی‌اش را دوباره آغاز کند و این خود نمادی است از تلاش بشر برای بازگرداندن زمان به عقب. حتی می‌بینیم از آن‌جا که بشر «گیاه» را سرآغاز وجود خویش می‌دانسته (با توجه به پدران و مادران گیاهی در اسطوره‌های ایرانی و آفریقایی و اسکاندیناوی و …) آن‌چه را که باعث جوانی و بی‌مرگی فرض می‌کرده، از گیاهان می‌دانسته است؛ «گیاه جاودانگی» یا میوه (اغلب سیب) جوانی.

گیلگمش برای گریز از تقدیر و سرنوشت، آواره دشت‌ها می‌شود. این خود ‌نمونه‌ای از تفاوت‌های میان انکیدو و گیلگمش (تفکر انسان شکارچی و انسان کشاورز) است. انسان شکارچی در رشد و تنظیم منبع غذایی خود منشأ اثر نیست، درحالی‌که انسان کشاورز در مقدار و نوع محصول، آزادی عمل دارد. همین موضوع او را جسورتر از انسان شکارچی بار می‌آورد و این اندیشه را در او تقویت می‌کند که می‌تواند در برخی امور دخل و تصرف کند، شاید هم بتواند سرنوشت خویش را تغییر دهد و همین موضوع است که گاهی فرهنگ را در مقابل طبیعت و در تضاد با آن قرار می‌دهد.

گیلگمش برای نیل به مقصود می‌بایست دوباره با سختی‌های بسیار مبارزه کند لذا فرسنگ‌ها و ساعت‌ها راه‌پیمایی می‌کند و راه منزل «اوته‌نه پیشتیم» را می‌جوید.

فرق دیگر گیلگمش و انکیدو در آن است که انکیدو با آگاه شدن از مرگ خود، تنها به دعا و نفرین روی می‌آورد، اما گیلگمش سفر می‌کند و با این‌که شرح بدبختی خود را بارها برای موجوداتی که در راه می‌بیند حکایت می‌کند، اما کماکان به راهش برای رسیدن به جواب ادامه می‌دهد. درواقع گیلگمش، بیش‌ از انکیدو به نیروی درونی خود اطمینان می‌کند. انکیدو مربوط به دوران‌ کهنه‌تر است و بیش‌تر تسلیم سرنوشت می‌شود و چاره‌جویی نمی‌داند، اما گیلگمش که وابسته به فرهنگ است، انسانی چاره‌جوست و تا حدی هم به هدف نزدیک می‌شود.  

گیلگمش در راه، به خانه «سی‌دوری سابیت»، خاتون فرزانه و نگهبان درخت زندگی، می‌رسد و با او سرگرم گفتگو می‌شود.  

در ترجمه شاملو آمده که «سی‌دوری سابیت» با او می‌گوید: “گیلگمش! به دنبال چه در تکاپویی؟ حیاتی را که می‌جوئی بازنخواهی یافت. آن زمان‌ که خدایان به آفرینش آدمی آستین برزدند، مرگ را نصیب او کردند و حیات در کف ایشان است. پس تو، روز و شب را به شادی می‌گذار. هرروز نشاطی نو می‌کن. روز و شب به پای‌کوبی و رامشگری بگذار. جامه‌هایت پاک باد. موی شسته و اندام پاکیزه کرده، کودکی ببین که دست خویش در دست تو دارد! باشد که محبوب تو بر سینه تو نشاط کند که آن‌چه از آدمی ساخته تواند بود همه این است”.   

«سی‌دوری سابیت» به سرنوشت محتوم آدمیان‌ که همانا مرگ است اشاره می‌کند و به همین دلیل بهترین راه زندگانی را لذت بردن از نعمت حیات می‌داند و این را به گیلگمش توصیه می‌کند. بااین‌حال، گیلگمش از قصد خود بازنمی‌گردد و از «سی‌دوری سابیت» جایگاه ‌«اوته‌نه‌پیش‌تیم» را باز‌می‌پرسد. «سی‌دوری سابیت» این مرتبه از سختی‌های راه می‌گوید، اما وقتی‌که اصرار گیلگمش را می‌بیند، درنهایت او را به‌سوی «اور-شه‌نبی»، کشتی‌بان «اوته‌نه‌پیش‌تیم» راهنمایی می‌کند.

گیلگمش از «سی‌دوری سابیت» دور می‌شود و به دنبال «اور-شه‌نبی» می‌رود. او درحالی‌که عصبانی است با تبرش سنگینه‌ها را (مفهوم این سنگینه‌ها جای بحث دارد) که برای به پیش‌راندن کشتی بود و بی‌وجود آن‌همه، برگذشتن از آب‌های مرگ ناممکن بود، به‌تمامی در هم شکست. گیلگمش که با دست خودش وسیله عبور از آب‌های مرگ را نابود کرده است از «اور-شه‌نبی» می‌خواهد که او را به‌پیش «اوته‌نه‌پیش‌تیم» ببرد. «اور-شه‌نبی» پیشنهادی دارد: “اکنون گیلگمش، تبر در دست بگردان، به جنگل آمده یک‌صد و بیست درخت بیفکن. پوست آن‌همه برداشته به هر یک آهنینه‌ای تیز برنشان، پس بازگشته آن‌همه به نزد من آر.” ظاهراً این صد و بیست درخت به‌جای سنگینه‌ها و به‌عنوان وسیله‌ای برای گذر از آب‌های مرگ و درنهایت رسیدن به جایگاه «اوته‌نه‌پیش‌تیم» مورداستفاده قرار می‌گیرند. 

درنهایت گیلگمش، «اوته‌نه‌پیش‌تیم» را ملاقات می‌کند و راز بی‌مرگی‌اش را از او می‌پرسد. “گیلگمش، با او می‌گوید: چون در تو می‌نگرم، اندازه‌هایت به‌گونه‌ای دیگر نیست. تو نیز راست مرا مانی… با من بگو چگونه خود را در مجلس خدایان یافتی و حیات جاودانه چگونه به دست آوردی”. 

گیلگمش برای این‌که تنها انسان نامیرا را ملاقات کند باید با کشتی از آب‌های مرگ عبور کند. این مورد در اسطوره‌های فرهنگ‌های مختلف هم دیده می‌شود و ظاهراً آب‌ دریاها و رودها، جدا‌کننده جهان‌های متفاوت هستند. دیگر این‌که گیلگمش برای رسیدن به جاودانگی مستقیماً از خدایان کمک نمی‌گیرد و با تحمل مشقات بسیار به سراغ آدم می‌رود. او که تنها یک پاره‌اش آدمی و دوپاره‌اش خدایی است، در این دوران خود را شبیه آدمیان می‌یابد.

شاید بتوان گفت که چون مرگ، بخش انسانی وجود گیلگمش است، به همین دلیل او نمی‌تواند برای حل این مسئله به خدایان متوسل شود، پس به‌سوی کسی می‌رود که خود از آدمیان است. به‌بیان‌دیگر تمام تلاش او برای غلبه بر ضعف انسانی‌اش (مرگ) است.  

اینکه در داستان گیلگمش، یک انسان وجود دارد که به جاودانگی دست‌یافته است، شاید ازاین‌رو است که تلاش آدمیان را برانگیزد و امیدشان را یکسره قطع نکند یا به عبارتی از ضعف مرگ به‌عنوان روزنه امید استفاده شده است. 

اگر دوران زندگی گیلگمش را به‌عنوان یک دوره از زندگی انسان‌ها قلمداد کنیم، شاید بتوانیم دوسوم خدایی او را به دست‌آوردها و پیشرفت‌های بشر و رویین‌تن شدن مقابل مشکلات قبلی، نسبت دهیم و یک‌سوم آدمی‌گونه اش را به حل نشدن مسئله مرگ و درنهایت مرگ این دوران. این موضوع را می‌توان این‌گونه هم بررسی کرد که تعداد الواح به‌دست‌آمده از حماسه گیلگمش ۱۲ عدد است و این عدد بنا بر آن‌چه پیش‌تر اشاره شد، به یک دوران از زندگی بشر اشاره دارد. 

 شباهت داستان «اوته‌نه‌پیش‌تیم» با افسانه‌ طوفان نوح 

گفته شد هنگامی‌که گیلگمش «اوته‌نه‌پیش‌تیم» را آدمی شبیه به خود می‌بیند، از او راز بی‌مرگی و چگونگی ورود به مجلس خدایان را می‌پرسد. در پی این پرسش، «اوته‌نه‌پیش‌تیم» به گیلگمش می‌گوید:”می‌خواهم نکته‌ای نهان را با تو در میان نهم و از رازهای خدایان با تو حکایت کنم”. بدین‌ترتیب ماجرایی را برای وی بازگو می‌کند که شبیه به افسانه طوفان نوح است و در آن، «اوته‌نه‌پیش‌تیم» به پاداش خدمتی که انجام می‌دهد به بی‌مرگی دست می‌یابد تا تنها آدمیزادی باشد که جاودانگی را تجربه کرده است.  

در روایت داستان به نقل از شاملو آمده: “شوروپ‌پک، شهری که تو نیک می‌شناسی بر کناره فرات، در گذشته‌های دور جایگاه خدایان بود. روزی خدایان بزرگ بر آن شدند که توفانی عظیم بر پا کنند… . پس «اِآ» سخن‌های ایشان با یکی حصیر بوریا بازگفت: بوریا، بوریا!، دیواره، دیواره! گوش دار ای بوریا!، هوش‌ دار ای دیواره! ای مرد «شوروپ‌پک»، ای پسر «اوبر-توتو»! خانه بگذار و یکی کشتی ‌ساز همی کن. از خواسته‌ها و داشته‌ها دست بازدار و تنها جویای حیات باش. گنج‌ها به خاک بگذار و نفس حیات را پاس می‌دار. از هرگونه جانداری جفتی به کشتی اندر بنشان. که این کشتی که تو ساز همی‌کنی، باید که اندازه‌هایش نیک برساخته باشد. به درازا و پهنا یکسان…”

به‌این‌ترتیب «اوته‌نه‌پیش‌تیم» شروع به ساخت کشتی می‌کند و آن را در طی هفت روز می‌سازد. سپس سیم و زر و جانداران را به داخل کشتی می‌برد.”کسانم را همه به کشتی اندر نشاندم و پیوندانم را همه به کشتی درنشاندم. گله‌های صحراگرد و جانوران وحشی و استادکاران را همه به کشتی اندر نشاندم.”

بعد از سوار شدن همگان در کشتی، خدای «شمش» از آسمان، مائده و گندم می‌فرستد و به «اوته‌نه‌پیش‌تیم» دستور می‌دهد که: “بامداد، نم باره‌های مائده گسیل می‌کنم و شامگاه، رگبارهای گندم. آن‌گاه تو به کشتی درآی و در نیکی فرازکن. بعدازاین، شش روز و هفت‌ شب باد وزید و باران بارید و توفان زمین را همی کوفت. چون روز هفتم برآمد توفان سرکش فرونشست… پس کشتی بر کوه «نی‌ثیر» پهلو گرفت و کوه «نی‌ثیر» بگرفته از حرکتش بازداشت”. 

“یک روز و دومین روز کوه «نی‌ثیر» کشتی را گرفته از حرکت بداشت. سومین روز و چهارمین روز کوه «نی‌ثیر» کشتی را گرفته و از حرکت بداشت. پنجمین روز و ششمین روز کوه «نی‌ثیر» کشتی را گرفته و از حرکت بداشت. چون روز هفتم دررسید کبوتری برون برده رها کردم. کبوتر رفت و بازآمد که هیچ‌جا که فرود آید پیدا نبود و به نیم‌چرخی باز‌آمده بود. پس ابابیلی برون برده رها کردم. ابابیل رفت و بازآمد که هیچ‌جا که فرود آید پیدا نبود و به نیم‌چرخی باز‌آمده بود. پس کلیواژی برون برده رها کردم. کلیواژ برفت و چون خشکیدگی خاک بدید چیزی خورد و بالی زد و بانگی کرد و نیم‌چرخش به کار نیامد. پس من به‌سوی جهات چهارگانه فرمودم برون رفتن”. بدین‌ترتیب کشتی نشستگان از بلای توفان نجات می‌یابند.

یکی از شباهت‌های ماجرای فوق‌الذکر با داستان توفان نوح و همچنین دلایل تقدس کوه، ویژگی ناجی بودن آن در هر دو افسانه‌ است.

“آن‌گاه «انلیل» (یکی از خدایان) به کشتی درآمد و دستم بگرفت و مرا به کشتی اندرآورد. نیز جفت مرا به کشتی اندرآورده کنار من به زانو برنشاند. آن‌گاه پیشانی ما مسح کرده میان ما دو بایستاد و مارا بِهِل کرد: «اوته‌نه‌پیش‌تیم» از این پیش در شمار آدمیان بود، باشد که ازاین‌پس با جفت خویش همتای ما خدایان گردد”.

«اوته‌نه‌پیش‌تیم» داستانش را به پایان می‌برد و به گیلگمش می‌فهماند که چگونه به جاودانگی دست‌یافته است. علاوه بر این راهی برای دستیابی به بی‌مرگی، به گیلگمش نشان می‌دهد: “اما اکنون، از برای تو، که تواند خدایان را به یک جای گرد آرد تا آن حیات را که همی‌جویی به دست توانی کرد؟ مگر آن‌که هفت شباروز از خواب بی‌بهره‌مانی”. بنابراین شرط بی‌مرگ‌ شدن گیلگمش این است که بتواند هفت شبانه‌روز در برابر خوابیدن مقاومت کند.  

سرنوشت محتوم و گیلگمش ناکام

بر اساس گفته «اوته‌نه‌پیش‌تیم»، گیلگمش که در جستجوی جاودانگی است، باید بتواند هفت شبانه‌روز در برابر بی‌خوابی مقاومت کند، اما از عهده این امر برنمی‌‌آید.

“اما هم در آن دم که گیلگمش بر زمین قرار یافت، خواب میغ‌آسا بر او در تاخت. آن‌گاه «اوته‌نه‌پیش‌تیم» با جفت خویش، گفت: یکی در این آدمی ببین که جوان است و حیات جاودانه می‌طلبد و اینک خواب، میغ‌آسا بر او در تاخته”. «اوته‌نه‌پیش‌تیم» به جفتش می‌گوید که هرروز برای گیلگمش، که در خواب عمیقی فرورفته، نان بپزد و بر دیوار نشانه‌ای بگذارد تا وقتی‌که او از خواب برخاست با توجه به تعداد نان‌های خشکیده خورده نشده، به وی توضیح دهند که چند روز در خواب بوده است.   

گیلگمش از خواب برمی‌خیزد و وقتی‌که می‌فهمد چگونه خواب او را ربوده است با «اوته‌نه‌پیش‌تیم» می‌گوید: “چه بایدم کرد ای «اوته‌نه‌پیش‌تیم»؟ به کجا می‌بایدم رفت؟ آن به قهر برنده (منظور مرگ است) بر اندرون من دست‌یافته. اکنون در حجره‌ای که می‌خسبم مسکن گزیده است و به هرجا که قدم برنهم او نیز با من است”. بدین‌ترتیب، گیلگمش از آزمون مقاومت در برابر خواب شکست می‌خورد و خود درمی‌یابد که این خواب سنگین به‌مثابه مرگ است. 

بعدازاین اتفاق، «اوته‌نه‌پیش‌تیم» فرصت دیگری به گیلگمش می‌دهد و درحالی‌که او را برای بازگشت به شهرش (اوروک) بدرقه می‌کند، این‌چنین سخن می‌گوید: “گیلگمش، تو بدین جایگاه آمده‌ای، محنت، بسیار کشیده و رنج، فراوان برده‌ای. تو را از برای بازگشت به شهرت چه دهم؟ پس تو را رازی آشکار همی‌کنم و چیزی با تو می‌گویم که هیچ آدمی‌ای را بر آن آگاه نیست: گیاهی هست، ریشه‌اش به گونه خفچه پُرخار، خارش چون خارهای سوری دست می‌گزد، اما چندان‌که دست‌هایت بر آن برآید زندگی جاودانه تو را باشد”. 

در سطرهای بالا چند نکته نهفته است: اول این‌که گیلگمش در نقش یک پهلوان – مسافر با مخاطرات بسیاری روبرو شده، اکنون به آخر خط رسیده است. هرچند که به هدفش دست نیافته، اما تلاشش قابل‌ستایش است و به همین منظور یک‌مرتبه دیگر فرصت دست‌یابی به زندگی جاوید در اختیارش قرار می‌گیرد. دیگر این‌که زندگی (و حتی مرگ که روی دیگر زندگی است) در بسیاری از اسطوره‌ها با گیاه در ارتباط است. به‌طور مثال در اسطوره‌های ایرانی و اسکاندیناوی پدر و مادر نخستین از یک منبع گیاهی هستند و در اسطوره‌های دیگر از ارتباط روح نیاکان و درختان خبرداریم. حتی وجود درختان مقدس با عمر طولانی در قبرستان‌ها، و تقدیم گل به قبور درگذشتگان، ارتباط گیاه و زندگی را مشخص می‌کند. هم‌ریشه بودن واژه‌های «گیاه» و «گیهان» (کیهان و جهان) نیز از رابطه زندگی و گیاه پرده برمی‌دارد. در این داستان هم می‌بینیم که شرط به دست ‌آوردن زندگی جاوید، به دست‌ آوردن گیاه جاودانگی است.  

در ادامه داستان، گیلگمش سنگ‌های سنگین به پاهایش می‌بندد و به اعماق دریا، جایگاه گیاه جاودانگی فرو می‌رود و آن را می‌یابد و با خود به ساحل می‌آورد. گیلگمش به امید این‌که هم خود و هم پهلوانان دیگر از این گیاه بخورند و جوانی و جاودانگی یابند به‌سوی «اوروک» حرکت می‌کند. در مسیر برای این‌که خستگی از تن برون کند در برکه آبی شست‌و‌شو می‌کند و در این هنگام ماری بوی گیاه را می‌شنود و آن را می‌خورد:”ماری مگر بوی گیا شنید. خاموش بر خاک خزیده گیا ببرد و هم در جا پوست بینداخت”.

این‌گونه است که به‌جای انسان مار به مقام جاودانگی نائل می‌شود و نماد بی‌مرگی‌ او پوست‌اندازی‌اش است. لازم به ذکر است که در افسانه‌ها و اسطوره‌ها گیاهان و حیواناتی که پوست‌اندازی می‌کنند نماد زندگی جاوید و یا طولانی هستند.

در آخر، گیلگمش افسرده و دست‌خالی به «اوروک» برمی‌گردد درحالی‌که همچون همه‌ی آدمیان محکوم به مرگ است.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا