گیلگمش در مالزی ۱
گیلگمش در مالزی ۱
چند وقت پیش سعید ایوبی یکی از همکاران خوب گیلگمش به مالزی سفر کرد. با ما همراه شوید و سفرنامه جالب این سفر را به قلم سعید بخوانید:
سفرنامه گیلگمش در مالزی ۱
در یکی از اولین روزهای آبان ماه از یک شرکت هواپیمایی خارجی با دفتر فصلنامه گیلگمش تماس گرفتند و از ما خواستند تا یک نفر را به فمتور مالزی معرفی کنیم. قرعه بنام من دیوانه زده شد. دیدید آدم بخواد بره مسافرت چقدر کار پیش میاد؟! آنچنان سرم شلوغ بود که اصلا نفهمیدم کی روز آخر شد و ما مهمان سفیر مالزی آقای رستم یحیی در سفارت مالزی شدیم. در این جلسه آقای جعفری مدیر بازاریابی وزارت گردشگری و فرهنگ مالزی در ایران توضیحاتی در مورد کل سفر و بایدها و نبایدها دادند. بعد آقای سفیر صحبت کردند و رفتیم که برای پرواز به مالزی آماده شویم. این را هم تا یادم نرفته بگم که وزارت گردشگری مالزی هم جزء اسپانسرهای این برنامه بود. آن روز سرم شلوغتر از همیشه بود. تا عصر به جلسات مختلف گذشت و اصلا نفهمیدم چجوری چمدونم رو بستم و چیا رو برداشتم، فقط یادم هست راس ساعت ۱۹:۴۵ با پژو پارس آبی سیر اسنپ در ترافیک و هوای آلوده تهران بسمت فرودگاه امام براه افتادم. تجربه نشان داده اگر با مطالعه به سفر بری هیجانش کمتر میشه و از آنجایی که برنامه سفر چند ساعت قبل پرواز به دستم رسیده بود، هیجانم خیلی بیشتر بود. من در خیال کشوری ندیده سیر میکردم که آقا بهروز در حال رد کردن خروجی فرودگاه امام بود که با صدای من یهو داخل اتوبان فرودگاه پیچید. گویا آقا بهروزهم همسفر خیال من شده بود.! تا رسیدم فرودگاه قبل از هر چیز سریع چمدانم را وزن کردم که مبادا بیشتر از ۲۰ کیلو باشد. گروه ما یواش یواش اومدن و همگی کارت پرواز بدست سوار هواپیمای خارجکی شیک و پیکی شدیم. راستش اسم این ایرلاین رو فقط شنیده بودم و نظر خاصی بهش نداشتم. نشستیم و با روشن شدن چراغ Fasten Seat Belts و با غرش موتورها، از زمین کنده شدن همانا و خوابیدن من هم همانا. با اوج گرفتن هواپیما خواب من نیز عمیقتر میشد. با صدای دوستانم بیدار شدم، دیدم بالای سرم خانمی خوش لباس، زیباروی و خوش خنده برای سرو غذا ایستاده. اول پیش خودم فکر کردم چه رویای شیرینی، آخه گفته بودند این پرواز از این کارها نمیکنه، دوباره چشمامو بستم. خانم مهماندار همزبان با صدای نازک گفت که آقا وقت سرویس هست لطفا پاشید!… واقعی بود، غذا را بههمراه یک بطری آب نوش جان کردم. نوشیدنیهایی بجز آب، مثلا نوشابه و نوشابههای خیلی خارجی و تنقلات حلال هم فروخته میشد، حتی صنایع دستی و هدایایی هم با لوگوی این هواپیمایی در اون ارتفاع چند هزار پایی بفروش میرسوندند. با بچهها مشغول صحبت شدم. سعی میکردم همه همسفرانم را بشناسم. بعد از چند دقیقهای دوباره خوابم برد. با صدای کاپیتان بیدار شدم. هوا روشن شده بود و این بار نوبت صبحانه بود. بعد از یک صبحانه خوب مشغول عکاسی از در و دیوار و آسمان و ابرها شدم.
بعد از گذشت ساعاتی خلبان ورود ما رو به آسمان مالزی خوش آمد گفت. نکته جالبتر اینکه توی این پرواز اصلا احساس غریبی نمیکنی، مهماندار فارسی زبان این ایرلاین خارجی بعد از نکات انگلیسی پرواز همشو به فارسی میگه.
تو فرودگاه کوالالامپور به زمین نشستیم. از پنجره هواپیما که بیرون رو نگاه میکردم انگار در جزیرهای فرود آمده بودیم که پر بود از هواپیماهای رنگی و زرق و برق دار از شرکت ایرلاینی که ما رو از تهران به مالزی آورده بود، رنگهای شاد و طرحهای فانتزی این هواپیماها حسابی دلربایی میکردند.
از آنجایی که همه ما از حوزه رسانه و خبر به این تور دعوت شده بودیم، سیمکارت و اینترنت از نان شب واجبتر بود، در همین حین چشممان به تابلوهای اینترنت وایفای رایگان فرودگاه کوالا افتاد. بعد از گذشت چند ثانیه همه وصل شده بودیم. بهبه چه سرعتی…. از وصل شدن بدون فیلتر به فیسبوک بیشتر خوشحال بودم تا دیدن یک کشور جدید! چرخی کوتاه در فیسبوک زدم.
تعدادی از دوستانم از فروشگاههای داخل فرودگاه میخواستند خریدهای ضروریشان را انجام بدهند که من از فرصت استفاده کردم و در فرودگاه به قدم زدن مشغول شدم. در حال کشف محیط اطرافم بودم که ناگهان چشمم به تابلوی پروازهای خروجی این فرودگاه افتاد. خیره به تابلو نگاه میکردم تا جاییکه از این صحنه سکانسی کوتاه در گوشه ذهنم نقش بست. الان که بعد از گذشت مدت زمانی به آن لحظه فکر میکنم هنوز تابلوی آنروز را میتوانم مجددا تصورکنم. دقایقی در سکوت محض به فکر فرو رفتم و سوالاتی در ذهنم ایجاد شدند. با شنیدن صدای دوستانم چشم از تابلو برداشتم ولی همچنان ذهنم درگیر بود. دور هم جمع شدیم و بسمت در خروج براه افتادیم.
از وزارت گردشگری مالزی و شرکت توریستی پالم بیچ به استقبالمان آمده بودند. میزبانان خونگرم و صمیمی خواهیم داشت، این را میشد از لبخند و مهربانیشان حدس زد. با راهنمای ایرانیمان “محسن” و راهنمای لوکال مالزیایی بنام “سیف” که فارسی هم بلد بود، آشنا شدیم.
در بیرون از سالن اتوبوسی شیک و تمیز با کاپیتانی خوشتیپ “رنجید بابا” منتظر ما بود. نکته قابل توجه این بود که در مالزی فرمان وسایل نقلیه در سمت راست قرار دارد و این یعنی تجربهای جالب و جذاب.
اتوبوس از فرودگاه بهسمت محل اقامتمان بهراه افتاد، محسن با میکروفون خودش و همکارانش را معرفی کرد، اطلاعات لازم و کلی را ارائه داد و در مورد برنامه تور صحبت کرد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت شهر کوالالامپور بود و من نگاهم به جادههای سرسبز مالزی و ذهنم همچنان درگیر تابلو فرودگاه بود.